مادرانه
مامانی الان که دارم واست مینویسم دو ساعت از نیمه شب گذشته اما نمیدونم چرا خوابم نمیبره.تو و بابایی تو خواب نازین و من دارم به یه روز شیرین دیگه که باهات گذروندیم فکر میکنم. به صبح و وقتی که چشمای قشنگتو باز کردی و اولین چیزی که گفتی. و اونم که چیزی نیست جز مامایی واحساسی که هر روز صبح با شنیدنش دارم.به صبحونه خوردنت که میتونم قسم بخورم هیچ کس مثل من صبوریشو نداره و حس مادرونه ام.به بازی کردنت تا ظهر و ذوقی که تو دلم میکردم واسه شیطونیات.نهار خوردنت که چه با ولع بود و ذوق بی حد من. به خواب بعد از ظهرت که چه معصومانه بود اون چشمای شیطون دقیقه ای پیش.به گردش مادر و پسری که عصر رفتیم واحساس غرور وصف ناپ...